روزی مرد کوری روی پلههای ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود. روی تابلو خوانده می شد:من کور هستم لطفا کمک کنید.
روزنامه نگار خلاقی از کنار او می گذشت؛ نگاهی به او انداخت. فقط چند سکه در داخل کلاه بود.. او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد، تابلوی او را برداشت، آن را برگرداند و اعلان دیگری روی آن نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و آنجا را ترک کرد. عصر آن روز، روز نامه نگار به آن محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است. مرد کور از صدای قدمهای او خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که آن تابلو را نوشته بگوید ،که بر روی آن چه نوشته است؟ روزنامه نگار جواب داد: چیز خاص و مهمی نبود، من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم؛ لبخندی زد و به راه خود ادامه داد. مرد کور هیچ وقت ندانست که او چه نوشته است ولی روی تابلوی او خوانده می شد:
مصلح الدین نام داشت و در شیراز به دنیا آمد. در کودکی یتیم شد. در همان شهر، مقدمات علوم را آموخت. سپس به بغداد رفت و در نظامیه ی آنجا به تحصیل خود ادامه داد و در علم و حکمت به کمال رسید. مصلح الدین تخلص سعدیرا از پادشاه زمان خود، سعد بن ابوبکر زنگی گرفت. سعدی سال هایی از عمرش را به سیر و سفر در خراسان، عراق، شام، فلسطین، حجاز، و شمال آفریقا گذراند و با کوله باری از دانش و تجربه به شیراز بازگشت و تا آخر عمر در زادگاه خود ماند.او یکی از چند شاعر بزرگ فارسی است که هم در نظم و هم در نثر آثار بی نظیری ازخود بر جای گذاشته است.